خاطراتی از نماز و نیاز شهدا

واجب تر
شهید هاشم....
در سایت چهار منطقه ی فکّه بودیم. مرخصی گرفته بودم که به شهرستان بیایم. ماشینی که ما را به پشت جبهه منتقل می کرد، آماده ی حرکت بود. هاشم قلم و کاغذ به دست گرفته بود تا جواب نامه ی خانواده اش را بنویسد. و من نامه را به سبزوار بیاورم. در همین هنگام، صدای اذان بلند شد. قلم و کاغذ را بر زمین گذاشت و برخاست. گفتم: هاشم بنویس. الان ماشین می رود.
گفت: «الان وقت نمازاست.»
و در حالی که از من دور می شد ادامه داد: «به آن ها سلام برسان. نماز واجب تر است.(1)

هفت بار

شهید حاج حسین محمّدیانی
در منطقه ی مهران بودیم. حاج حسین محمدیانی فرمانده ی گردان بود. قدم به قدم همراه رزمنده ها از کوه های بلند، دره های عمیق و سنگلاخ های سخت می گذشت. حاجی سه شبانه روز نخوابیده بود و دائم بین رزمنده ها رفت و آمد می کرد.
جایی مستقر شدیم. جایی که اگر برمی خاستیم، در دید کامل دشمن بودیم. باید نشسته کارهایمان را انجام می دادیم. خاکریز بسیار کوتاه بود و تیربار دشمن مدام کار می کرد.
زیر رگبار گلوله و خمپاره ی دشمن، حاجی به خوابی آرام رفته بود. تمامی رزمندگان از فرط خستگی سرشان را روی اسلحه خود گذاشته بودند و به خوابی عمیق رفته بودند. حاجی را برای نماز صبح از خواب بیدار کردم. چشمانش را مالید. آب در دسترس نبود. تیمم کرد. چون شهدا را حمل کرده بود، با لباس های خونین نشسته شروع به خواندن نماز کرد. بار اول (بسم الله الرحمن الرحیم) را گفت و خوابش برد و بیدارش کردم.
گفتم: حاجی بلند شو نمازت را بخوان آفتاب می زنه.
دفعه ی دوم، حاجی تا آخر سوره ی حمد را خواند و خوابش برد. دوباره او را بیدارکردم. تیمم کرد، چشمانش را مالید و نماز را شروع کرد و بعد از چند لحظه در سجده به خواب رفت.
سومین دفعه بود که از خواب بیدارش کردم. این عمل تا هفت بار تکرار شد تا این که حاجی توانست سلام را بگوید و دو رکعت نماز صبح را بخواند.(2)

جایزه

شهید عباس ردانی پور
با تمام شور و علاقه ای که به تحصیل داشت، به علت برخی مشکلات، محل تحصیل خود را نامناسب دید و تحصیل در کلاس چهارم دبستان را رها نمود.
از زمانی که شش سال داشت و به مدرسه می رفت، مسجد و نماز جماعت را ترجیح می داد و عاشق نماز بود. چرا که می گفت: «مادرم این راه را به من نشان داده است.»
زمانی که کلاس دوم بود، در درس های دینی پیشرفت کرده بود تا حدی که زیارت عاشورا می خواند. آن بزرگوار هر چه بزرگ تر می شد، خوش اخلاق تر و مهربان تر می شد. خواسته های مادرش را فوراً انجام می داد و در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد.
روزی به خانه آمد و کتاب مفاتیح را به مادرش نشان داد و گفت: «این کتاب را جایزه گرفتم.»
شانزده سال داشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری و امامت روح خدا به پیروزی رسید. بعد از انقلاب و در سراوان از منطقه ی بلوچستان ایران در کنار سنگر مبارزه توانست تحصیلات دوره ی راهنمایی را به پایان برساند.(3)

رسم و راه من

شهید شیر علی راشکی
بعد از شیمیایی شدن، روزی شهید راشکی به خانه ی ما آمده بود. چشمانش آبریزش داشت و سرفه های خفیف اما پی در پی راحتش نمی گذاشت.
با همان مهربانی همیشگی، علی رغم این که قادر نبود به دلیل هجوم بی امان سرفه که امانش را بریده بود راحت حرف بزند؛ برایم صحبت می کرد. اذان ظهر که شد، چون همیشه که عاشقانه به سوی نماز می شتافت؛ وضو کرد و ایستاد به نماز. اما سرفه واقعاً بی امانش کرده بود. در میانه ی نماز آن قدر حالش بد شد که انگار داشت می افتاد. خواستم به او کمک کنم، اما او ایستاد و شدت سرفه و ریزش آبشار اشک هایش را تحمل کرد تا نماز پایان گرفت. سلام نماز را که گفت، رو کردم به او که: ترسیدم، آخر هر لحظه ممکن بود زمین بیفتی.»
با لبخند همیشگی درحالی که سرفه اش پی در پی صدای صحبت کردن را از وی بریدند جواب داد: «هم اکنون به یاد این شعر حافظ افتادم:

 

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نه
رمیدن از در دوست، نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر در این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است.(4)

 

سجده ی قاسم

شهید میر قاسم میرحسینی
همراه قاسم آقا به منطقه ی هور رفته بودم. در بازگشت از مأموریت، قایق لندیگراف که خودروها را به روی آب حمل می کرد، به قایق موتوری ما خورد و روی آن قرار گرفت. شدت ضربه آن قدر زیاد بود که یکی از برادران قطع نخاع شد و قاسم آقا هم در حالی که دست هایش به روی سینه قفل شده و کمرش قوس برداشته بود، در وسط دو قایق مچاله شد. پس از چند دقیقه لندیگراف از روی بدن کوبیده ی قاسم آقا عقب رفت و او که نمی توانست خودش را نگه دارد درون آب افتاد.
به هر زحمتی بود با کمک بچه ها ایشان را از آب درآوردیم و به بیمارستان رساندیم. اما راضی نشد با ماندن در بیمارستان بچه های رزمنده را دلواپس و نگران کند و پس از مداوای سرپایی به لشکر برگشت.
شب برای دیدار و احوال پرسی از او به قرارگاه رفتم. فکر می کردم بر اثر آن ضربه ها، چند هفته ای استراحت خواهدکرد. اما با تعجب دیدم تنه اش را به سختی روی پا نگه داشته و مشغول خواندن نماز است.
قاسم آقا با آن وضعیت و آسیب شدید جسمی باز هم دست از خواندن نماز شب بر نمی داشت و باوجودی که سینه و ستون فقرات و دست هایش از کار افتاده بود، نافله اش را ترک نمی کرد. در نیمه های شب چنان به سجده می رفت و با خدا مناجات می کرد که گمان می کردیم دیگر سر از سجده بر نخواهد داشت.
با اتوبوس عازم جبهه بودیم. در مسیر بردسیر کرمان وقت نماز مغرب فرا رسید. حاج آقا میرحسینی از راننده ی اتوبوس خواست تا توقف کند. پیاده شدیم، وضو گرفتیم و به امامت ایشان اقامه ی نماز کردیم. اما در سجده ی آخر چنان از خود بی خود شد که زمان و مکان را به فراموشی سپرد. حاج قاسم در حالی که سر بر سجده گذاشته بود با حالتی متضرعانه میگفت: «الهی العفو، الهی العفو...» این جملات آن قدر خالص و پاک ادا می شد که همه را دگرگون کرد.
با اینکه دوازده سال از آن سجده ی عاشقانه می گذرد اما هنوز صدای گرم و حزین حاجی در گوشم است و در دلم غوغا می کند.
از همان کودکی به نماز اهمیت می داد. هنگام بازگشت از مدرسه با دیدن شتاب خورشید به سوی افق مغرب، کنار نهر آب آرمیده در دل دشت می نشست. کفی چند از آب برمی داشت، وضو می گرفت و در خلوت دشت نماز می گذارد تا زمان بر او پیش نگیرد. هر چه سال های کودکی اش به نوجوانی نزدیک تر می شد، دنیا را وسیع تر می دید.(5)

محراب به فریاد آمده

شهید حمید قلندر
از چهارده- پانزده سالگی نمازش را مرتب می خواند. بیش تر اوقات به جماعت حاضر می شد و اگر امکان رفتن به مسجد نبود، سعی داشت با افرادی که حاضر بودند نماز را به جماعت بخواند.
وقتی خانه بود، نماز را با هم به جماعت می خواندیم. نماز شب هم بسیار می خواند. البته نه این که جلوی من بخواند.حتی قبل از ازدواج هم انس او با نماز شب زبان زد همه بوده است. این اواخر، شب ها قبل از خواب نمازی به نام نماز توبه می خواند.
حمید در دل شب به گونه ای پیشانی بر خاک می گذاشت و «العفو» می گفت که مرا به شدت تحت تاثیر قرار می داد.
در نماز گاهی از خود بی خود می شد و حالت عجیبی به او دست می داد، به طوری که متوجه اطراف نمی شد و به قول خودش حالت او محراب را به فریاد می آورد.

 

«در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد»

بعد از نماز، دعا و قرآن بسیار می خواند و در این باره خیلی تأکید داشت. می گفت:«کسی که خود را محتاج دعا نداند، به خدا کبر ورزیده است. به ویژه به خواندن دعای عهد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) اهمیت می داد. چندین مورد در حالت عرفانی اش، ائمه را ملاقات کرده بود. او همیشه می گفت که از همه ی وابستگی ها باید بُرید تا به خدا رسید چنان که در شعرش می خوانیم:

«باید که از خود بگذریم
تا روی حق را بنگریم

تا ما به خود پیوسته ایم
از وصل او بگسسته ایم»

و به حقیقت «حمید» خود این چنین بود.(6).

زیر نور مهتاب

شهید احمد....
یک شب با سر و صدای چیزی که نمی دانستم چیست، بیدار شدم. چون پدر بچه ها در جبهه بودند، از جا بلند شدم و به طرف محلی که به نظرم می آمد صدا از آن جاست، رفتم. بچه ها همه خواب بودند. رختخواب احمد که چند روزی برای استراحت به مرخصی آمده بود پهن بود. ولی اثری از او نبود. نگران به اتاق پذیرایی رفتم. زیر نور کمی که بر اثر مهتاب از پنجره به داخل پذیرایی می تابید او را در حال خواندن نماز شب دیدم.(7)

وضوی خون

شهید داریوش احمدی
شهید داریوش احمدی لحظاتی قبل از شهادتش درخط مقدم جبهه، با اذان صبح مشغول وضو گرفتن شد تا نماز را به جای آورد. در همان هنگام، خمپاره ای درکنار او بر زمین خورد و وضوی خود را با خون خویش کامل کرد.(8)

دستهایی رو به آسمان

شهید محمود خانزاده
شهید محمود خانزاده در عملیات کربلای 4 در یک وضعیت بحرانی و مشکل، وقتی کار بر نیروهای گردان سخت شد، از جا برخاست و شروع کرد باصدای بلند به رجز خواندن. از زبونی دشمن می گفت و آنان را با دشمنان امام حسین (علیه السلام) مقایسه می کرد.
او در لحظه ای که هر کس به فکر جان پناهی بود ایستاده بود و با رجز خوانی خود به نیروهای گردان روحیه می داد. فردای آن روز هنگام نماز صبح، گلوله ای به سینه ی او اصابت می کند. می نشیند به دیواره خاکریز تکیه می دهد و دست هایش را رو به آسمان بلند می کند و ازخدا به خاطر شهادتی که نصیب او شده است، تشکر می کند.(9)

پی نوشت ها :

1- گاهی به آسمان، ص 134.
2- گامی به آسمان، ص 9.
3- تا خط آتش، ص 23.
4- باز عاشورا ، صص 23- 32.
5- از هیرمند تا اروند، صص 98 و 61 و 20.
6- راز پرواز، صص 67 و 42.
7- آه باران، ص 74.
8- آه باران، ص 103.
9- آه باران، ص 157.

منبع مقاله :
- ، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس، (14)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول